رادين رادين ، تا این لحظه: 20 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

❤رادین عسل مامان❤

تولدم مبارک

دیروز تولدم بود.. وای که چقدر خدایا دوست دارم.. پارسال که شمع فوت می کردم راستینی تو شکمم بود و امسال تو بغلم  خدایا دوست دارم   رادین عزیزم یه نقاشی قشنگ برام کشید ..عکس من.. مرسی رادین گلم از شوشو مامانی و خواهرا و برادرم هم هدیه های خوبی گرفتم.. آخ جون     ...
2 اسفند 1389

جاذبه زمین

امروز ساعت ۸ به مدرسه رفتم تا پسرمو که کنفرانس داشت تشویق کنم.   سه تا کلاس دوم بود که هر کلاس به چندین گروه تقسیم شده بود. اول یکی دو گروه از هر کلاس اومدن و صحبت کردن.. اما خوب یا چند جمله از خودشون گفتن و یا از روی کاغذ یه متنو خوندن. بد نبود ..و خوب بی انصافی نباشه برا سنشون خوب بود. بالاخره گروه جاذبه اومدن.. ۳ نفر بودن ..اول رادینی خودشو معرفی کرد و بقیه هم همین طور و هرکدوم یه جمله در مورد جاذبه گفتن.. بعدش رادینی از پاورپوینتی که براش آماده کرده بودم ۱۲ صفحه در مورد جاذبه توضیح داد طوری که بعد از تموم شدن مدیرشون صداش کرد و کلی ازش تعریف کرد.. وای خدا شکرت.. به خودم می بالم.. من خودم هیچ وقت نه این اعتمادبه نفسو داشتم نه ا...
18 بهمن 1389

کارنامه رادینی

خدایا شککککککککککر   امروز کارنامه ترم اول رادینی رو گرفتیم همه رو خیلی خوب گرفته بود.. واقعا باعث افتخاره.. درسته که الان همه بچه ها ۲۰ می گیرن اما خوب این مدرسه خیلی سختگیره و روی تمام اخلاق و رفتار و درس بچه ها توجه می کنن .. معلمش خیلی ازش راضی بود.. خیلی خوبه که نتیجه زحمتامونو می بینیم.. خدایا شکر   متشکرم خدایا ...
7 بهمن 1389

موقشنگ

دیشب رادینی تا صبح تب داشت و راستینی صبح از سرفه نفسش بالا نمی اومد..   اما تا عصر که یه مقدار داروها اثر کرد.. تعداد سرفه های راستینی کمتر شد و رادینی هم تب نکرد.. بعد ازظهری سه تایی چه خوابی کردیم.. اگر تلفن زنگ نمی زد ۳ ساعتو خوابیده بودیم.. شکر خدایا رادینی برای اینکه دل باباشو نشکنه این نقاشی رو هم برای باباجان و داداشی کشید و زیرش نوشت: "پدر و داداشم خیلی مهربان با محبت خوشگل و خیلی خیلی موقشنگ هستند." ...
29 دی 1389

کیک لبو

امروز صبح وقتی همسری رفت سر کار اول رادینی با سرفه های زیاد بیدار شد..وای خدایا کاملا از صدای سرفه هاش مشخصه که گلوش چرک کرده..   بعد راستینی بیدار شد.. خوشحال و خندان.. زود به رادینی اخطار دادم که چون راستینی خوب شده نزدیکش نره..بچم جا خورد آخه عاشق داداششه و تا بیدار میشه میره سراغ داداشش و کلی قربون صدقش می ره.. رفتم آشپزخونه.. صبح.رو ردیف کنم که صدای سرفه های راستینی رو شنیدم.. خفن.. خدایا این که وضعش بدتره.. الهی بمیرم ..چه سرفه هایی .. حالا چی کار کنم؟؟؟ به مامانم زنگ زدم دیدم ای بابا مامانی هم گلوش درد می کنه و تب داره... خدا خیر بده به داداشم.. شال و کلاه کرد و ۱۰ صبح ما رو برد بیمارستان باهنر.. بار اول بود می رفتم.گف...
27 دی 1389